صدا ذهنم را خراش می دهد اصلا از صدای ترمز قطار بدم می آید، نه خوشم می آید اصلا هردو چون از یک طرف ذهنم را پاره پاره می کند و از طرف دیگر صدای رسیدن است آهسته آهسته قطار می ایستد از این لحضه که همه بلند می شوند و شلوغی هم بدم می آید انگار با سرنگ استرس را وارد بدن می کنند ولی اینبار پدرم بلند می شود تا چمدان ها را در بیاورد و امور را نظم دهد در کل معمولا پدرم مدیریت کارها را برعهده می گیرد و ما دستیار و کمک های او هستیم ولی در کل الان خوشحال هستم چون بالاخره به شهر خودم رسیدم و ناسلامتی همه که نه ولی اکثر فامیل هایم اینجا هستند از ایستگاه بیرون می آییم تا پایم را روی زمین خارج از ایستگاه می گذارم و روشنی آسمان را می بینم نفس عمیقی می کشم و هوای تازه را جایگزین هوای کهنه و سنگین تهران و قطار میکنم نگاهی به شهر می اندازم شبیه باقی شهر ها ولی نه فرق می کند انگار این ماشین ها شبیه ماشین های تهران پیچیده و سنگین و کثیف نیستند، ساده ترند و همین تور روشن تر انگار یک پرده از روی ماشین های تهران برداشته شده آدم ها هم عین تهرا دو دست دارند ، دو پا و ... ولی آن حسی که وقتی به صورتشان نگاه می کنی احساس می کنی دارند سرت کلاهی به بزرگی تهران می گزارند را نداری انگار این جا یک لایه از تهران برداشته شده