این داستان از کتاب داستان های امیرعلی نوشته امیرعلی نبویان و نشر نقشو نگار برداشته شده است
یک صبح گرم شهریور با صدای جیغ ممتو شادی مادرم از خواب پریدم :(( مبارکه! مهندسی برق ! امیرعلی! مادر مبارکه!))
حقیر دیشب تا دیروقت مبهوت شعبده جناب ((ژاوی)) و دوستان محترم شان بودم و ناامید از قیاس افسون برانگیز حضرات با نمونه های وطنی و نیز به دنبال جواب قانع کننده برای جناب گزارشگر که ساعت دو و نیم شب با فریاد از فرد نامعلومی می پرسید : (( جه می کنه این داوید ویا؟!))
همسن و سال های بنده خوب می دانند اگر خدازده بدبختی سر مراسم اعلام نتایج کنکور خواب بماند تا قیام قیامت متهم به بیخیالی و ولنگاری است و در معرض سرکوفت ابدی که والدین محترم در بی ربط ترین لحضه های زندگی به او خواهند زد.
راستش
با شنیدن آن جیغ و دادهای شادی، هاج و واج آن بودم که در همان رشته و
دانشگاهی پذیرفته شده بودم که همشیره دو سال پیش قبول شده بود! برای اولین
بار در زندگی، داشتم باور می کردم که استعداد و پشتکار به یک اندازه در
موفقیت آدمی سهیم اند. تصورش هم غیر ممکن بود که دو سه سال بعد باید کسی را
خانم مهندس صدا کنم که واقعا فرق چهارسو و دم باریک را نمی داند