چشم هایم را که باز می کنم هنوز منگ هستم انگار در آسمان هستم و فضای بازی آسمان را حس می کنم احساس فرود نرمی به من دست می دهد و از آسمان انگار به زمین می آیم در آخر وقتی در تشکم می افتم می فهمم کجا هستم به سقف نگاه می کنم که بالای سرم است و فرقی با باقی سقف ها دارد انگار قدیمی تر صمیمی تر یا همچین چیزی است بلند می شوم و تشکم را جمع می کنم کمی کتاب می خوانم و در آن فرو می روم تا صبحانه را با پدرم برادرم خواهرم مادرم مادر بزرگم بخوریم ولی خودمانیم ها صبحانه های این جا هم دیدن دارد البته دیدن که نه خوردن دارد کره و مربا ی آلبالو به حلوای زردک نان شهری نان سنتی حلیم چایی و.. بعد از آن هم رفتیم به باغ و سری به اونجا زدیم و ناهار هم همونجا خوردیم و تا عصر با عموم و پسر عموم  و کلا خانواده عموم گشتیم آخرشم که دوباره به خانه برگشتیم کلا مردم اینجا با یک نگاه می توانند بفهمند که اهل اونجایی یا نه معمولا هم کشاورزند و در زمین های کنار شهر کار می کنند برای همین صورتشان عموما آفتاب سوخته است