دوباره به ذهنم حمله می کنند انگار آویزان اند و خودشان را به من چسباندند اما مهم نیست من که تقصیری نداشتم اول او شروع کرد دعوای صبح را می گویم 

خب منطق نداشتند من فقط منطقی حرف زدم نظرم را گفتم اگر منطقی بودند که دیگر از کوره در نمی رفتند دیگر البته قبول من هم یک مقدار زیاده روی کردم ولی همین الان هم کار اشتباهی نکرده ام آمدم قدم بزنم صدایی من را از فکر بیرون می آورد ناله ی ضعیف کمک را شنیدم که از داخل کوچه می آمد دو بچه را پشت پنجره ای که نرده داشت دیدم   که کمک می خواهند که چیزی از پشت به سرم خورد و بیهوش شدم

 

 از خانه بیرون میزنم تا به سمت مغازه بروم آخر تابستان است و در خانه حوصله ام یر می رود پشت کفشم را می کشم و یا علی در راه محمد را می بینم  با هم می رویم راستیاتش تا چند سال پیش پدر محمد یک سرمایه گذار ساده بود اما چهار سال پیش با یک معامله به قول معروف پله های ترقی را با آسانسور رفتند و الان ... جیییییر صدای ترمز را شنیدیم که من و محمد را در ماشین می اندازد و با کلروفوم بیهوشمان می کند و میرود 


 چشم هایم را که باز می کنم می بینم دست و پایمان را بسته و در ماشینی هستیم که دوستم رضا برایتان گفته بود راستیاتش چند بار پدرم را تهدید کرده بودند اما جدی نگرفتیم جلوی خانه ای روی ترمز می زند و ما را به زور داخل اتاقی می برد و در را از پشت قفل می کند به علی نگاهی می اندازم و هردو در فکر می رویم ولی آنقدر ترسیده بودیم که نتوانستم فکر کنم و به اتاق نگاهی انداختم اتاقی بود سه در جهار فاقد هرگونه وسیله ای کنج سقفش تار عنکبوت خود نمایی می کند فضای اتاق خاک گرفته بود و با هر نفس خاک وارد ریه هایمان می شد اتاق فاقد وسیله است و شاید برای همین بزرگ به نظر می رسد ستون نوری می آید ستون را دنبال می کنم و کنار تار عنکبوت بله ! یک پنجره است البته نرده دارد ولی به هر حال راه خوبی است در واقع تنها راهمان است به علی نگاهی می کنم و پنجره را نشانش می دهم کنار آن می رویم و سعی می کنیم به رهگذری که آن جا هست علامت می دهیم که ناگهان کسی پشت سرش می آید و امیدمان را می برد چند دقیه بعد من و علی را از هم جدا کردند ومن دوباره در همان ماشین بودم

  

   خب من هم باید انتقام می گرفتم انتقام که نه حقم را باید می گرفتم پولم را خورده بود من هم پسرش را می برم تا پولم را بگیرم هدفم آن یکیپسره نبود او مانعی بود مه باید برداشته می شد در واقع یک مشکل کوچک بود اگرهم همه چیز طبق نقشه پیش می رفت و آن پسره از ماشین فرار نمی کرد هم من به حقم رسیده بودم هم بچه ها صحیح و سالم بودند اصلا جناب سروان وظیفه شما مگر انجام عدالت نیست خب من هم همین کار را کردم دیگر به شما نیازی نبود درست من راهم خوب نبود ولی تنها راهم بود آخر مگر گزینه دیگری داشتم چهار سال پیش بابای همین پسره محمد یک کلاهی سرم گذاشت که من چهار سال فراموشش نکنم من دیگر حرفی ندارم ولی خواهش می کنم خودتان را بگذارید جای من ببینید خودتان چه کار می کردید